سقوط
قسمت اول:اعتراف
آفتاب به آسمان آمد و خود را نمایان کرد؛گویی که انگار برای این کارش تمرین کرده بود.
دنیل از خواب بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد،مادرش را دید که بالای سرش ایستاده
است. دنیل چشمانش را باز کرد و روی تخت نشست. به مادرش سلام داد اما جوابی
نشنید. وقتی به چهره ی مادرش دقت کرد دید که او خیلی عصبانی است. دنیل در یک
لحظه به تمام کار های بدی که تا حالا انجام داده بود فکر کرد،ولی به نتیجه ای نرسید و به
مادرش،جولیا،گفت:《مامان چیزی شده؟》جولیا گفت:《تو دوباره روی دیوار ها شعار
مینویسی؟》
ادامه مطلب
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت